سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا
به نام او و با یاد او آغاز کردم و با همراهی شما عزیزان راهی دیار ناشناخته ای شدم که با قربت کلمات بیقرارش قرین بودم و با غربت کلمات بی انتهایش غریب.

با انسان هایی آشنا شدم که به واسطه ی بزرگی شان، به انسان بودنم افتخار کردم و انسان نماهایی را دیدم که از انسان بودنم شرمگین شدم.

و اکنون وقت رفتن است و چه کوتاه بود دوران خوش با شما بودن ؛ می خوام از این کلبه ی دل ( کلبه ای که با دنیایی از امید و آرزو بناش کردم ) دل بکنم .

شاید نتونید بفهمید چقدر سخته ؛ اما خودش تجربه است ، تمرینی است برای  آن زمانی که وقت رفتن همیشگی است و باید دنیا و همه ی دلبستگی هایش را رها کنم و دل بکنم .
قطعا ،اگر یک بار دل کندم ، دفعه ی بعد راحت تر خواهد بود .

انگار دوباره بند نافی بریده می شود انگار طفلی از شیر گرفته می شود انگار دختری به خانه ی بخت می رود که در عین شیرینی ، تلخ تلخ است .

به دلایلی که شاید نگفتنش بهتر از گفتنش باشد تصمیم گرفتم که از این دنیای مجازی بروم ،‏می روم اما فقط خود می دانم که پاره ای از دلم را در این جا در این کلک بهــــــــــــــــــار جا خواهم گذاشت و مابقی آن را به یادگار از شماها خواهم برد شماهایی که غریب آشنا بودید .
با شناختی که از خود دارم ، دیگر هرگز به این دنیای پر فریب و دوست داشتنی پا نخواهم گذاشت پس بر من ببخشید بهار را.....................

آخرین نغمه را تقدیم تان می کنم 
 
               

یک دست بی صدانیست
وقتی هزار آستین دهلیز فتنه باشد
پاییز بی مروت یک دست زرد زرد است
با کفش ها بگویید
بر برگ ها بپرسند
یک دست بی صدا بود
گلبرگ های لرزان
در باد می سرودند
وقتی هزار آستین دهلیز فتنه باشد
گل بر لب طبیعت
این خنده ی پر از خون
از هم چرا نپاش

   و اکنون با یاد همان خدای آغازین به پایان می رسانم و شما را به خدایی می سپارم که امن تر از او جایگاهی برایتان سراغ ندارم .
بدرود و در پناه حق         

نوشته شده در  جمعه 86/8/25ساعت  8:3 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :